
نقد فیلم رستگاری در شاوشنک, The Shawshank Redemption, متن و ساخت متفاوت
چه خوب که بیست ویک شهریور؛ روز ملی سینما، میتواند بهانهای باشد برای تکریم کوچکی از فیلم و سینما و اهالی این مدیوم و مخاطبان آن. مفهوم رهایی که علناً هم در روساخت اثر و هم در زیرساخت آن قابل درک است.
چه خوب که بیستویک شهریور؛ روز ملی سینما، میتواند بهانهای باشد برای تکریم کوچکی از فیلم و سینما و اهالی این مدیوم و مخاطبان آن. و بهانۀ بهتری برای خوانش دوبارۀ یکی از برترین فیلمهای تاریخ سینمای جهان. با این که پارامترهای جذب مخاطب در فیلمهای جنایی و یا درامهای جنایی هنوز برای مخاطب عام حد و حدود معین و ثابتی دارد اما با گذشت زمانی قابل توجه از ساخت این فیلم، نه تنها در برهۀ زمانی پس از ساخت بلکه تا امروز نیز به ذائقۀ خیلیها خوش آمده است. و خصوصیات بدیع آن بهانۀ شایستهتری برای انتخاب آن در این تحلیلِ مناسبتی است. انتخاب واژۀ "امید" برای ارتباط بین این تکریم و سینما. فیلمی که به امید و تسخیرناپذیری روح آدمی در بدترین شرایط مثال زدنی اشاره دارد. و نگاهی دوباره به این فیلم و بازخوانی عناصر محتوایی آن در بخش اولِ تحلیل و عناصر فرمی در بخش دوم.
شاید به عقیدۀ بعضی افراد این فیلم مانند دیگر فیلمهای همژانر و هم مفهومش، یک دیدارِ دوباره از فرار کردن در زندان با قاشق و چکش و امثال اینها باشد. قصه همان است. قصۀ تازهای نیست حصر و فکر برای رهایی از حصر. برای هیچگونه موجودی، نه انسان و نه حیوان.
فیلمِ «رستگاری در شاوشنگ» ((The Shawshank Redemption ساخته «فرانک دارابونت» در سال 1994 و با بازی «تیم رابینز»، «مورگان فریمن»، «باب گانتون» که بر اساس داستان کوتاهی از «استیون کینگ» به نام «ریتا هیورث و رستگاری در شاوشنگ» ساخته شده است.
تیم رابینز در نقش اِندی دوفرِین، به اتهام قتل همسر و معشوقۀ همسرش، محکوم به گذراندن دو حبس ابد در زندان شاوشنگ میشود. در صحنۀ ابتدایی فیلم، اِندی در خودرویش نشسته و اسلحۀ پیچیده میان پارچه را از داشبورد بیرون میآورد. کافی بودن انگیزۀ خیانت و مستیِ او ما را تا چند دقیقۀ ابتدایی به این فکر وامیدارد که اتهام قتل صحت دارد. اما نکتۀ ماجراجویانه اینجاست. اِندی یک بانکدار باسواد است که اسحله را از توی پارچه بیرون میکشد. این عمل به خودی خود اثبات میکند که این اسلحه نیست که ابزار کار اوست.
صحنۀ دومی که بشارت حبس را میدهد؛ بوق ممتدی که در زندان شاوشنگ نواخته میشود تا آمدنِ زندانیان جدید را خبر دهد. و زندانیانی که پشت دیوارهای سنگی قصر شاوشنگ، مشتاقانه برای دیدن و آزار زندانیان جدید در ورودی جمع میشوند. انگار قانونِ مشترک تمامی انسانها باشد، دردهایی را که هر کس کشیدهاست، بر دیگری هم روا بدارد.
بازیِ استعارهها در فیلم
نمایی که درِ ورودی زندان را تا بالا نشان میدهد، ما را متوجه بهت اِندی از فضا میکند. در بدو رسیدن که زندانیهای تازه وارد را به صف میکشند، اِندی نسبت به دیگر افراد محکوم قد بلندتری دارد. بعید میدانم این جای کار تصویر اتفاقی باشد. تمایز بلندی قد که میتواند در پایان به تمایز در بلندی افکار او منجر شود. اِندی و استعارهای از اندیشههای بلند او.
سختگیریهایی که در زندان اتفاق میافتد، تفاوت این زندان را با دیگر زندانها نشان میدهد. کتاب مقدسی که بعد از شستوشو و زدن پودر شپشکُش، همراه با لباس به آنها داده میشود. تنهای عریانی که ردیف شده به سمت سلولهای انفرادی میروند. رژهای در عریانی که فقط با کتاب مقدس انجیل و لباس همراه است. ضربههای خاموشی چراغها. فضای زندانی که گسترده نیست و معماری عمودی دارد. انتقال خوب حس حبس با تصاویر اولیه فیلم. بازی با کلماتی که پس از توالی این تصاویر در ذهن بیننده میآید: حبس... تاریکی... ناامیدی... . با این تکرار، شب اول زندان، بدترین شب برای هر زندانی تعریف میشود. که به گفتۀ راوی (رِد): شبی که بعد از اون زندگی گذشته از بین میره و چیزی جز سالها فکر کردن در اون نمیمونه.
زندانیانی که مشتاق دیدن محکوم شدگان جدید هستند. و گویا بهتر از این تفریحی نمیبینند. که آنها را از جایی بترسانند که خودشان فقط عادت کردهاند از آنجا نترسند. جایی که نترسیدن، برایشان عادت شده است. تبادل پنهانی اجناس توسط رِد ( مورگان فریمن)، تجاوز همجنسبازها، کارهای زمینی، ادامه پیدا کردن یک روال دائم برای زندگی، که درک میشود و اما تکرارش در فیلم حضور ندارد که چشم را از دیدن این روال خسته کند.
تمایز دوم اِندی، در اولین شب حبس نمایان میشود. کِرمی که در اولین صبحانۀ اندی پیدا میشود دوباره وحشت فضا را بالا میبرد و به خصوص خواستن کِرم توسط پیرمرد زندانی، بروکس. پسساخت ذهنی تا آن لحظۀ فیلم ما را به قضاوت وامیدارد که پیرمرد کِرم را برای خود میخواهد. خشونت فضا هم به حدی هست که مخاطب این را بپذیرد. اما این گونه رخ نمیدهد و بروکس کِرم را در دهان بچه کلاغِ (جِیک) توی جیبش میگذارد. این اولین جرقه برای تحمل این فضا میشود. جایی که کسی مثل بروکس هست که آن گونه برای پرنده اهمیت قائل میشود و او را به اسم صدا میزند. و به اِندی میگوید: جِیک تشکر میکنه.
امید، بیوقفه و تمام وقت نیست. قطع و وصل میشود. همان گونه که شوکهایی این چنینی در این فیلم برای قطع و وصل شدن امید وارد میشوند.
مشروب خواستن اِندی برای همکارهایش، چشیدن طعم کوتاهی از آزادی است. و برای همکاران قیرپاش دوفرِین، طعم کوچکی از هوس آزادی. باز تمایزی دیگر در میان اِندی و سایر زندانیهاست. که بالابرندۀ مفهوم رهایی در زیرساخت اثر است. آدمهایی که امید دارند دنبال کارهای بزرگ هستند و آدمهایی که قطع امید میکنند فقط کوچکی را میخواهند. امید نه تنها رهایی، بلکه بزرگی را هم به همراه دارد. همه و همه عناصری که نه تنها در خودِ تصویر معناساز هستند، بلکه در لایههای متعدد اثر در کنار سایر استعارههای درک شده، به ساخت معنایی عمیقتر میرسند.
کنتِ مونت کریستو
در کتابخانه، بین گفتوگوی اِندی و یک زندانی، نام کتاب «کنتِ مونت کریستو» آورده میشود. و رِد به شوخی میگوید: که این کتاب رو هم باید توی بخش آموزشی بذاریم؟
هیچ صحنهای از فیلم گویای فاش کردن نقشۀ اندی برای فرار نیست. حتی با ورود آن جوان زندانی تازه وارد، ببینده حدس میزند که نقطۀ عطف اِندی محبوس اینجاست. اما اشاره به کنتِ مونت کریستو و فرار از زندان شک خوبی را به راه میاندازد. اِدمون دانتِس، شخصیت زندانیِ کنتِ مونت کریستو اثر الکساندر دوما، در پایان سال ششم حبس تصمیم به اعتصاب غذا میگیرد تا بمیرد. اما پس از مدتی وقتی صدایی از پشت دیوار میشنود گمان میبرد که زندانی دیگری در حال نقب زدن در دیوار باشد. فکر میکند بهتر است که زنده بماند. با دستۀ قابلمۀ غذا شروع به شکافتن شیارهای بین سنگها میکند. و سر از نقب زندانی سلول کناری، به نام پدر فاریا درمیآورد. پدر فاریا بعد از چند سال بیمار میشود. و پیرمرد اصرار میکند که دانتِس نقب را به تنهایی تمام کند و فرار کند. دانتِس قبول نمیکند و پیرمرد میمیرد و کار نقب نصفه میماند. دانتِس شب بردن جنازۀ پدر فاریا، جای خودش را با کیسۀ جنازه عوض میکند. نگهبانان زندان وزنهای به کیسه میبندد و آن را به دریا میاندازند. و دانتِس که به اتهام جرم نکرده زندانی شده است، بالاخره از دریا هم نجات مییابد. و با هویت جعلی به زندگی ادامه میدهد. که بیشباهت به انتخاب اِندی نیست.
در کنتِ مونت کریستو، راهکاری برای فرار به نظر نویسنده میرسد که در داستان عملیتر باشد. در این فیلم هم، بیست سال کندن یک تونل، آن هم با چکشی که بتوان آن را در کتاب مخفی کرد، در کنار جنس رُس مانند دیوارهای زندان دور از عقلانیت نیست. زمان، زمینه، و ابزار عقلانی است. اما جای تعجب این جا نیست. در کنتِ مونت کریستو، دانتِس در سال ششم تصمیم به فرار میگیرد و چند سال بعد رهایی مییابد. اما برای اِندی، دوام این انگیزه بیست سال به طول میانجامد.
اِندی در تمام این بیست سال سرگرم به کار کتابخانه است. پولشویی برای رییس زندان و کارهای اداری و مالیاتی سایر نگهبانان زندان. حتی با صمیمیترین دوستش چیزی از ماجرای فرار نمیگوید. زندگی کردن در کلکسیونی از خطرناکترین آدمهای یک جامعه برای یک بانکدار، آن هم با خصوصیات عاطفی دوفرِین، چقدر میتواند ضعفآور و شکننده باشد. نمایش تمایز اِندی با دیگر زندانیها، ثابت میکند که در پایان اِندی کاری برای غافلگیری دارد.
قصۀ دیالوگهای خوب تمام نمیشود. میدانیم که اِندی در مستی دچار این زندان شد. همکارِ قیرپاشی به او آبجو پیشنهاد میدهد و او میگوید که ترکش کردم. او هوشیاری را برای آزادی انتخاب میکند. این که هوشیارانه مواظب باشد تا آزادیای را که وجود خودش یا وجودهای دیگر از او گرفتهاند دوباره به دست بیاورد. این انتخابِ او بین دیگر همکاران قیرپاشی است. اما به اعتقاد راوی (رِد): او این کار رو کرد تا دوباره احساس راحتی کنه. اگه حتی برای یه لحظۀ کوتاه باشه.
بیست سال دوام یک فکر، آن هم در محیطی چون زندان. مقاومت در برابر همجنسبازها، بیست سال ور رفتن با تکه سنگها و تراشیدنشان تا این به نظر دیگران برسد که او محکومیت خود را پذیرفته است. حضورش در کتابخانه و ساختن شرایطی تا راحتتر و چه بسا گذراتر. و آنقدر مشغول باشد که در قعر تنهایی و سختی زندان، امیدش، تنها سرمایهاش را نبازد. هفتهای یک نامه نوشتن برای مجلس سنا به مدت شش سال و پس از گرفتن جواب نامه، هفتهای دو نامه نوشتن. توانایی ذهنی او، کتاب خوانیها، همۀ این تکهها دوفرِینی را میسازد که پس از بیست سال هنوز هم امید به آزادی دارد. نکته خارج از گودِ دیگر، با این که دوفرِین یک کتابخوان جدی است، اما منتظر اتفاقی در بیرون از خودش نیست. و میداند چیزی بیرون از او نمیتواند شرایط را تغییر دهد. اتفاق اصلی بایستی از درون آدمی بیفتد و همه چیز را با سرعت مداومی تغییر دهد.
طنز خفیف، آن هم در صحنهای که اِندی دستیار کتابدار کتابخانۀ زندان میشود، شایان ذکر است. همان جِیک که در روزهای آغازین یک بچه کلاغ بیشتر نبود نیز یادآور عمل زنده بودن و زیستن میشود نه خود زندگی کردن. جِیک حالا کلاغ بزرگیست. تضادی از جنس مقایسه. وجودِ به تمسخر کشیده شدۀ زندانیها توسط زندان.
بروکس، نقطه تضادی در مقابل اندی دوفرِین.
تنها راه بقای بروکس، ماندن در زندان است. و تنها راه ماندن در زندان، انجام جرمی مثل قتل که به فکر بروکس هم میرسد. وابستگی به زندان، در اثر عادتی که بروکس به محیط دارد. پنجاه سال عادت بروکس، او را با هر جایی از دنیا غریبه میکند. و این وابستگی به او اجازه نداده است که هیچ چیزی شود. و به قول رِد: این دیوارها مسخرهان. اول از اونا بدت میاد. و بعد بهشون عادت میکنی. اونا برای زندگی میارنت اینجا و این چیزیه که اونا ازت میگیرن.
آزادی تلخ برای بروکس که در ناامیدی تام وتمامی فقط به نداشتن آن عادت میکند. شاید اولین جایی که آدم از شوک تصاویر و دیالوگهای تازه به خودش میآید و موسیقی متن را میشنود همان جایی است که بروکس از زندان خارج میشود. انگار که این بروکس است که صدای آزادی را میشنود. صدای موسیقی خیابان، صدای ترمز ماشینها، صدای آدمها... و بالاخره بهت موسیقی تلخِ زندگی بعد از پنجاه سال برای بروکس...
و در نهایت نوستالژی اسم نوشتن روی دیوار زندان که در ابتدای فیلم، در سلول اندی برایمان تداعی میشود. و برای بروکس که هر جایی جز زندان، برای او زندان است. بروکس، اسم خودش را روی یکی از تیرکهای سقف مینویسد و بعد خودش را زیر همان تیرک چوبی اعدام میکند. درست مثل تازه محکومی که به او ابد داده باشند و در روزهای ابتدایی حبس خودش را اعدام کند.
مأیوسی در زندان برای همه زندانیها به میزانهای متفاوت وجود دارد. برای اِندی، برای بروکس، و برای رِد که در ده سال محکومیت و بیستمین سال محکومیت، مُهر rejected روی عکس جوانیاش میخورد. حتی خود نورتون که رییس زندان بود، تحمل زندان را نداشت و خودش را کشت. اما با یادآوری دیالوگ اِندی پس از انفرادیای که بعد از پخش آن صفحه موسیقی به او میدهند، که میگوید: یه چیزی هست درون تو که اونا نمیتونن بهش برسن و یا لمسش کنن. اِندی این گونه از جنس امید حرف میزند. دادن ساز دهنی به رِد، که رِد آن را مأیوسانه در جعبهاش میگذارد و حتی برای امتحانش به دلیل همان یأس، خطر نمیکند. دوام امید، تنها سلاح اِندی در مقابل یأس است.
گرچه قبل از این، شخصیت رِد تا حدودی شناخته شد. اما در فیلم هنوز تکههایی هست که رِد را بیشتر برای ما آشکار میکند. شخصیت راوی در این فیلم اثبات میکند که نه تنها در داستان کسی را نیاز داریم تا حرف بزند، بلکه بیشتر به کسی نیاز است تا خوب حرف بزند. و مخاطب را از دنیای درونی اِندی آگاه کند. هر چند دیالوگهای خوب و پر از امید بیشتر برای اِندی نوشته شدهاند، اما بسیار است پخشِ خوب روایت میان جملهها و کلمات جاویدان و تکرار ناشدنی رِد و عمقی که به نگاه و رفتار او توسط همین دیالوگها وارد میشود. نکتۀ متمایز کنندۀ فیلم با سایر فیلمها در متن و ساخت بیشتر خودنمایی میکند. فیلم بر متن استوار است. قصه و دیالوگهای ممتاز تنها چیزی نیستند که مخاطب را بهتزده میکنند، اما اصلیترین گزینه همین است. از توانمندی متن، این است که به ساختار درست و محکمی از قصه و دیالوگهای تاثیرگذار میرسد. دیالوگها یکدستاند. بدون این که شخصیتپردازیها مشابه باشند. و بدون این که هر دیالوگ به تصویر و شخصیت خودش نچسبد.
مفهوم رهایی که علناً هم در روساخت اثر و هم در زیرساخت آن قابل درک است. رهاییای که در روساخت اثر است را هر اِلمانی مشخص میکند. رهاییِ روساخت که آزدی از بند بیرونی است و رهایی زیرساخت آزادی از بند درون. علاوه بر قفسی که آدمها و حواشی آنها برای آدمی ساخته است، هر کس یک قفس بزرگتر و ثانویه روی همان قفس گذاشته. اما فیلم میگوید اگر از قفس درون و دوم خودت را رها کنی، انگار که قفسِ اولی وجود نداشته است.
نقدهای مرتبط با این اثر
یادداشتی بر فیلم رستگاری در شاوشنک, The Shawshank Redemption, ...
1- جدال امید و وابستگی "دوفرین" مظهر امید و در آن سمت "زد" مظهر وابستگی است و کنتراست و جدل میان این دو . سکانس بازیگوشی دوفرین و پخش موسیقی اپرا از بلندگوهای زندان، دقیقا بعد از سکانس های خودکشی بروکس (زندانی آزاد شده) و صحبتهای زد درباره وابسته شدن به زندان اتفاق می افتد . دوفرین به همه اثبات میکند که تنها راه، دل بستن به شرایط موجود نیست و چیزی درونی، به نام امید؛ نه تنها یک راه، بلکه تنها راه موجود برای زندگی و ادامه دادن است . دوفرین این...
پربازدیدترین نقدها
در صورت تمایل نظر خود را درباره این نوشته بنویسید
نظر سایر کاربران