«جول» که آدمی خجالتی و تا حدی ساده است، در یک مسافرت ساحلی با دو نفر از دوستانش، با «کلمنتاین» که دختری کم فکر و پرانرژی است آشنا می شود. بعد از مدتی این دوستی به پایان می رسد و کلمنتاین دست به یک عمل پاک سازی حافظه از طریق شرکت لاکونا می زند. بعد از پاک سازی، وقتی جول او را می بیند و متوجه می شود که کلمنتاین او را از حافظه و خاطرات خود پاک کرده است، تصمیم می گیرد تا او نیز کلمنتاین را از خاطرات خود پاک کند. اما در میانه ی راه پاک سازی و در حالت یادآوری خاطرات، متوجه می شود که مایل به این کار نیست و سعی در منحرف کردن مسیر پاک سازی می کند…
«آهای تو؛ تو که آن بیرون در سرما ایستادهای! تو که پیر میشوی، تنها میشوی... میتوانی مرا حس کنی؟» -در سرم ترانهای میپیچد و یاد چشمهای خیس مردی که در پیِ زن میدوید و نمیرسید -زن داشت از حافظهاش میرفت، میپرید و مَرد، پریدهرنگ، خاطرات را جستوجو میکرد. زن میگریست و میگفت: «فراموشم مکن» و مرد میخواست فراموش نکند امّا نمیشد انگار. اشک بود، التهاب بود امّا امید هم بود. «باید کاری کرد» -مرد به خود میگفت و شاید او نیز به یاد ترانهای از پینک فلوید بود: «آهای تو، کمکشان نکن که روشنایی را به خاک سپارند! بیآنکه بجنگی تسلیم مشو.» و مرد داشت میجنگید با خاطراتش.
آفتاب ابدی ذهن بیآلایش فیلمی است که نه همپا و همتایی دارد و نه میشود نسخههای کپی یا ادامهاش را سالها بعد تولید کرد. فیلمی است درست شبیه به یک اتفاق و نه تنها غیرقابل تکرار که همان یکبار هم از دستِ کائنات در رفته و چنین شاهکاری متولد شده است. فیلمی است که از عشق میگوید (و تلخ) و عاشقانه از بیعشقیها سخن به میان میآورد. چگونه میتوان بیخاطرات، بیحافظه، عاشق ماند؟ -این سؤالی است که چارلی کافمن از خود مدام میپرسد. و علّتش ناپایداری ارتباط آدمهاست. در عصری زیست میکنیم که ناکامی، شکوه رابطه است و این تلخ واقعیت، عجیب عجین شده است با آدمی. کافمن از معدود هنرمندانی است که «رابطه» را در زمان خود تصویر میکند. و خوب معنای ترانۀ «آهای تو» را فهمیده که «هرقدر تلاش میکرد، نتوانست و کرمها مغزش را خوردند» و سعی دارد به زبان تصویر، چهرۀ عشق در زمانۀ خود را تصویر کند. و در پی پاسخ به پرسش «عشقِ بدون خاطرات»، مرد را چون ماشینِ کوکی، با حافظهای آفتابین و پاک، سر قرار میبرد. عشق در عصر ما چنین است: از روی عادت. کیست ...
«آهای تو؛ تو که آن بیرون در سرما ایستادهای! تو که پیر میشوی، تنها میشوی... میتوانی مرا حس کنی؟» -در سرم ترانهای میپیچد و یاد چشمهای خیس مردی که در پیِ زن میدوید و نمیرسید -زن داشت از حافظهاش میرفت، میپرید و مَرد، پریدهرنگ، خاطرات را جستوجو میکرد. زن میگریست و میگفت: «فراموشم مکن» و مرد میخواست فراموش نکند امّا نمیشد انگار. اشک بود، التهاب بود امّا امید هم بود. «باید کاری کرد» -مرد ...
دادا اصلا حوصله سر بر نیست
ببین فیلم ک شروع شد درواقع آخر فیلم بود، و وقتی تیتراژ شروع اصلی فیلمو میبینیم تازه فیلم شروع میشه و اتفاقات درون مغز جیم کری اتفاق می افته ک اصلا چطوری آشنا شدن چیشد ب مشکل خوردن، و تو آخرین جایی ک تسلیم شد ک فراموش کنه دختره بهش اسم ی ایستگاه قطارو گفت، صبح روز بعد میره اونجا اما خودشم نمیدونه چرا رفته، و دوباره دختررو میبینه و دوباره عاشقش میشه
ب همین سادگی
دادا اصلا حوصله سر بر نیست
ببین فیلم ک شروع شد درواقع آخر فیلم بود، و وقتی تیتراژ شروع اصلی فیلمو میبینیم تازه فیلم شروع میشه و اتفاقات درون مغز جیم کری اتفاق می افته ک اصلا چطوری آشنا شدن چیشد ب مشکل خوردن، و تو آخرین جایی ک تسلیم شد ک فراموش کنه دختره بهش اسم ی ایستگاه قطارو گفت، صبح روز بعد میره اونجا اما خودشم نمیدونه چرا رفته، و دوباره دختررو میبینه و دوباره عاشقش میشه
ب همین سادگی