فیلم نه، کارتپستال سربازی!
«مردان آثار ماندگار» در نگاه اول اگرچه فتورمانی متوسط مینماید که به مدد بهرهگیری از برخی رسوم متداول هالیوودی (مانند بهرهبردن حداکثری از بازیگران نام آشنا) در پی جذب مخاطب است اما در روایت، آنقدر روزنامهدیواریوار و گزارشی و مستندگونه عمل میکند که حتی نتوان آن را با فتورمانی نازل نیز قیاس کرد.
کلونی در این تازهترین و در عین حال ضعیفترین اثر خود، داستان مردانی را به تصویر میکشد که نه اهل جنگ بلکه هنرمند و استاد دانشگاه و تاریخدان هستند اما برای یافتن آثار هنری دزدیده شده توسط نازیها و جلوگیری از نابودی آثار، ناگزیر به پوشیدن لباس جنگ و عزیمت به سوی ماموریت هستند. بهرغم این ایده و دستمایه ظاهرا خوب اما فیلم حتی در شکلدهی جذاب چالش مرکزی خود نیز ناموفق است و در انگیزهسازی برای آدمهایش، تنها به تکگوییهای صرفا شعاری جورج کلونی بسنده میکند و بس.
فیلم در ژانر و لحن بشدت چندپاره است و تکلیفش با خود نیز نامشخص. معلوم نیست میخواهد جنگی باشد یا درام و کمدی یا ماجراجویی و تاریخی یا تراژدی؟ و شوربختانه اینکه نه تلفیقی از اینهاست و نه هیچکدام از اینها. تغییر لحنها، غالبا ناگهانی است و جامپکاتی، بیآنکه چندان به کار درام بیاید. در قصهگویی نیز وقایع آنقدر بیسیر و جامپکاتی و پلاتها آنقدر کمرنگ است که مخاطب را نه به سوی مقصد مطلوب کلونی رهسپار میکند و نه با شخصیتهای مطبوع کلونی آشنا.
کلونی و هسلوو به عنوان فیلمنامهنویسان اثر، به آدمهایشان حتی در قامت آدمهای فیلمی مدیومشات هم نمیپردازند و این سبب میشود تا فاصلهگذاری شخصیتها با مخاطب، آن هم در این فیلم مملو از پرسوناژ، بیش از آن باشد که مخاطب با شخصیتها همذاتپنداری کرده و حتی برای مرگ آنها نیز دل بسوزاند. نمونههای بارزش، مرگ دانلد و ژان کلود است که بهرغم تکگوییهای فراوان در وصیتنامه دانلد و سخنرانی استوکس (جورج کلونی) نه برای مخاطب جانسوز میشود و نه برای فیلم تبدیل به نقاط عطف و نه به آن محرکی که میباید آدمهای داستان را به سوی هدف ترغیب کند، بدل میشود.
در این میان، حتی کنشهایی همچون پا روی مین گذاشتن جیمز نیز که اساسا علت و هدفی جز تظاهر به تعلیق در میزانسن و انساندوستی در فیلمنامه ندارد، آنچنان که باید و شاید کارگر نمیافتد، کارتپستالهایی همچون حضور سربازان سبزپوش در قلب طبیعت سبزرنگ نیز همینطور، چرا که اساسا ظرف قصه خلوت فیلم، آن هم با این نوع روایت ریاضیوار کلونی، برای محاکات تضادهای میان جنگ و انسان ذاتا طبیعتدوست و هنرمند، کوچک است و تنگ.
نتیجه این همه و البته بسیاری کمبودهای دیگر فیلمی شده که اگرچه شعارش را در قالب احتزاز پرچم آمریکا بر فراز تونل مورد هدف روسها، به گل درشتترین و ضدهنریترین نحو ممکن به مخاطب عرضه میکند اما به لحاظ سینمایی، حقیقتا خنثیترین فیلم جورج کلونیای شده که روی آوردنش به خلق آثار شعاری را میشد از همان زمان تهیهکنندگیاش بر «آرگو» حدس زد.