جستجو در سایت

1396/08/30 00:00

مرز بین خیال و واقعیت

مرز بین خیال و واقعیت

محفظه تمام نشدنی یا اتاق بی نهایت را می توان یک اثر فراموش نشدنی از تراویس میلوی نام برد. فیلمی که در آن مرز بین خیال و واقعیت به کمترین مقدار خود رسیده و شاید بتوان گفت در سکانس هایی در هم تنیده می شوند.

فیلم با تیراندازی به فرانک با بازی کریستوفر سورن کلی در مکانی نامشخص آغاز می شود. وقتی که او چشم باز می کند خود را درون اتاقی بسته می یابد که هیچ راه خروجی در آن وجود ندارد. اما دوربینی که روی سقف اتاق قرار دارد، شروع به حرف زدن با او کرده و فرانک سعی می کند با ارتباط برقرار کردن با شخص پشت دوربین دلیل زندانی شدن خود را بفهمد، اما هر دفعه که این پرسش را مطرح می کند با یه پاسخ ناامید کننده مواجه می شود " وظیفه من فقط محافظت از توست ". ناامیدی فرانک زمانی کامل می شود که با پرسش چند سوال تکراری متوجه می شود که با یک رباط در ارتباط بوده و هیچ شخصی پشت این دوربین قرار ندارد.

فرانک متوجه دستگاهی در اتاق می شود و زمانی که علت وجود آن را از هوارد (رباط روی سقف) می پرسد، او پاسخ می دهد که یک دستگاه تهویه است اما زمانی که او مقابل دستگاه قرار می گیرد، به خاطرات خود سفر می کند. او در خاطراتش هر روز صبح در خانه اش از خواب بر می خیزد، قهوه می خورد، به سگش غذا می دهد، سوار قطار شده و به یک کافی شاپ می رود که این مکانی است که دو فرد ناشناس به او شلیک کرده و بیهوشش می کنند (سکانس اول فیلم). و این خاطرات هر بار که او در مقابل دستگاه قرار می گیرد، تکرار می شود. زمانی که فرانک در کافی شاپ حضور دارد، تصویر یک منظره توجه او را به خود جلب می کند. زنی که در نگاه اول مشخص می شود  فروشنده کافی شاپ است به او می گوید که عکاسی این منظره کار اوست و فرانک را به نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت می کند. او پس از چند بار حدس زدن نام فرانک بالاخره نام او را متوجه می شود و زمانی که فرانک علت را جویا می شود، او در پاسخ می گوید که به این کار علاقه مند است. صحبت های این زن توجه فرانک را به خود جلب کرده و او از روی اتیکت لباسش متوجه می شود که این زن گبی نام دارد. پس از چند بار تکرار ورود به کافی شاپ، گبی با اولین حدس نام فرانک را متوجه می شود و اینجاست که پرسش اصلی فیلم مطرح می شود: آیا تمام این اتفاقات در ذهن و خیال فرانک جریان دارد؟ اگر اینچنین است چطور ممکن است گبی نام فرانک را متوجه شده باشد؟ یا شاید فرانک جوابهایی را که دوست دارد از زبان گبی بشنود را می شنود. 

فرانک که از خروج به کمک هوارد ناامید شده است، راه فرار را در خاطرات خود و به کمک گبی جستجو می کند. یک بار که او در خاطرات خود در کافی شاپ حضور دارد متوجه می شود دو ماموری که به دنبال او هستند از طریق اسکنر داخل کافی شاپ او را شناسایی می کنند بنابراین او تصمیم می گیرد که چهره خود را از اسکنر پنهان کرده تا فرصت کافی برای متقاعد کردن گبی که حالا به او علاقه مند شده (اگر تمامی این تصاویر خاطرات اوست و برای گبی بار اول است که اتفاق می افتد چگونه ممکن است که گبی به فرانک علاقه مند شده باشد؟) را داشته باشد. سرانجام او موفق می شود به کمک گبی به دو مامور حمله کند و مانع دستگیری خود بدست آنها شود. اما این راه هم بی فایده است و فرانک باز هم به اتاق بی نهایت باز می گردد.

اما این پایان ماجرا نیست. با حمله ناگهانی از یک منبع ناشناس برق اتاق بی نهایت قطع می شود و این زمانی است که فرانک متوجه یک زندانی دیگر در اتاق کناری می شود.  تنها راه ارتباط او با زندانی سوراخی است که روی دیوار قرار دارد. این فرد به فرانک میگوید که با کندن دیوار حمام تصمیم به فرار دارد اما به زودی متوجه می شود که پشت دیوار حمام نیز دیوار بتنی قرار دارد و وقتی که از فرار ناامید می شود تصمیم به خودکشی می گیرد. شاید حضور این کاراکتر را بتوان جزو معدود نقاط ضعف فیلم در نظر گرفت. اگرچه در پایان فرانک با استفاده از صحبت های او موفق به فرار شد که در ادامه بررسی می کنیم ولی حضور او کمی از انزوای محض شخصیت اصلی فیلم که باعث جذابیت داستان شده بود را کاست.

سرانجام فرانک تصمیم می گیرد با آسیب رسانی به هوارد از اتاق بگریزد، زیرا زمانی که هوارد آسیب می بیند با ورود گاز به اتاق فرانک بیهوش می شود و پس از تعمیر هوارد، فرانک به هوش می آید. اما این بار فرانک با قرار دادن پارچه جلوی بینی خود مانع از بیهوشی می شود و با زحمت فراوان از اتاق می گریزد. زمانی که او راه خروج را پیدا می کند در بیابان بزرگی بیرون می آید که این بیابان را قبلا یک بار در خاطرات خود دیده بود. بنابراین چگونه ممکن است اتفاقی که در آینده قرار است بیفتد در زمان گذشته دیده شده باشد. آیا فرانک دچار دژاوو شده است؟ آیا این صحنه را در خواب دیده است؟ و یا زمان برای فرانک به صورت خطی نمی گذرد. او که به دلیل خراب شدن هوارد از نوشیدن آب محروم بود، خود را به یک فروشگاه می رساند و به سرعت بطری آبی می نوشد. در همین حین متوجه تابلوی گبی روی دیوار فروشگاه می شود و آنجاست که دوباره به اتاق بازگردانده میشود و مشخص می شود تمامی این فرارها در ذهن او اتفاق افتاده است. این سکانس را می توان نقطه عطف فیلم در نظر گرفت زبرا تفاوت بین خیال و واقعیت نه تنها برای فرانک بلکه برای بیننده هم دیگر میسر نیست. اما دستگاهی که تنها خاطرات را بازگو می کرد چگونه ممکن است تصاویری که اتفاق نیفتاده را نیز نشان دهد؟ آیا این دستگاه این قابلیت را نیز از قبل داشته است که ما از آن بی خبر بودیم؟ یا زمان قصد بازی کردن با فرانک را دارد؟ شاید با دیدن این فیلم نظریه نسبیت انیشتین که در آن بیان می کند زمان برای همه یکسان نمی گذرد را بهتر بتوان درک کرد.

فرانک که کاملا ناامید شده سعی می کند مانند زندانی اتاق کناری دست به خودکشی بزند بنابراین تصمیم می گیرد خود را دار بزند. اما با پاره شدن پارچه ای که خود را از آن آویزان کرده است رباط های امنیتی وارد اتاق شده و فرانک از فرصت استفاده می کند و با کمک هوارد (هوارد تنها یک رباط برنامه ریزی شده بود و نمی توانست خارج از برنامه خود عمل کند) می گریزد. او باز هم به همان بیابان وارد می شود و این بار منظره عکاسی گبی را روبروی خود به صورت واقعی می بیند. بیننده (و شاید فرانک) تصور می کنند که او باز هم در تصوراتش است اما این بار کارگردان با یک غافلگیری دیگر سکانس را واقعی می کند. فرانک بالاخره از اتاق بی نهایت می گریزد.

او به کافی شاپ گبی می رود و زمانی که او را با این نام صدا میکند، گبی به او می گوید که نام او مدلین است و گاهی لباس گبی را می پوشد. فرانک چگونه در خیالات خود چیزی که واقعی بوده را می دیده؟ آیا ذهن انسان قدرت پرواز دارد یا ما درک درستی از زمان نداریم؟

در پایان به تمام کسانی که فیلم هایی با سبک معمایی که تا آخرین سکانس کارگردان قصد بازی با ذهن بیننده را دارد، توصیه می کنم حتما این فیلم را ببینند.